•▪●ღعشقღ●▪•
متن عاشقانه واحساسی و...
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:, توسط love |

دل نوشته

 

بند میزنم

دلِ شکسته ی معجزه ای را

که در جستجویِ من

به عمقِ فاجعه

سقوط کرد...!



سرِ راهت که می روی

مرا هم جمع کن

بگذار پشتِ در

شکسته ام...!



این روزها

دستِ من هم

مثلِ خیلی ها

به دهانم نمیرسد

تا نگذارم فریاد بزند

" دوستت دارم "





ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:, توسط love |

روزگار ما

روزگار ما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی دل ما را نداشت
پیش پای ما سنگی گذاشت
بی خبر از مرگ ما پروا نداشت
آخر این غصه هجران بودو بس
حسرت رنج و فراوان بودو پس......

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:, توسط love |

<<به نام خدای عاشقا>>


روزگارم بد نیست غم كم میخورم

كم كه نه هر روز كمكم میخورم

عشق از من دورو  پایم لنگ بود

غیمتش بسیار دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود

شیشه گر افتاد هر دو دستم بسته بود

چند روز یست كه حالم بد نیست

حال ما از این و آن پرسید نیست

گاه بر زمین زل میزنم گاه بر حافظ تفعل میزنم
 
حافظ فرزانه دل فالم را گرفت یك غزل آمدوحالم را گرفت

 مازیاران چشم یاری داشتیمخود غلط بود آنچه ماپنداشتیم

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ جمعه 12 خرداد 1391برچسب:, توسط love |

یک داستان عاشقانه و غم انگیز

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

 



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ جمعه 12 خرداد 1391برچسب:داستان, داستان عاشقانه, داستان عاشقانه و غم انگیز قرار!,, توسط love |
داستان عاشقانه و غم انگیز قرار!

نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.

 

طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.

گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.

 



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:, توسط love |
من عاشق می شوم، پس هستم
 

 

 

زمانی که عاشق می‌شویم، دریچه‌ای به معنویت باز می‌کنیم.
ابتدا به عشق تجربه‌ای است که همه‌وی وجود آدمی، تحت تأثیر کامل آن شیفتگی قرار می‌گیرد؛ خوردن، خوابیدن، کار کردن، مطالعه کردن و حتی عبادت کدرن فرد مختل می‌شود. شاید همین درد شیرین باشد که آدمی را یای می‌ٔهد تا چنین تجربه‌آی را قشنگ‌ترین و ماندنی‌ترین تجربهٔ زندگی خود بداند.



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:, توسط love |
خدایا...

خدایا حواست هست

صدای هق هق گریه هام

ازهمون گلویی میادکه

توازرگش به من نزدیکتری.

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد